جشنواره هلال جوان

...مسابقه کشوری هلال جوان به مناسب روز جوان

جشنواره هلال جوان

...مسابقه کشوری هلال جوان به مناسب روز جوان

جشنواره هلال جوان

بسم الله النور...
پیامبر اکرم(ص) می فرمایند:
خداوند جوانی را که جوانی خویش را در راه اطاعت خدای تعالی بگذراند، دوست دارد.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی


به گزارش دبیر جشنواره مرتضی امین الرعایایی؛

اسامی برگزیدگان بخش خاطره نویسی اولین جشنواره هلال جوان بدین شرح می باشد:


نفر اول : احسان کوزه ساز زاده

نفر دوم: حامد میرشکاری

نفر سوم: محسن محمدی

نفر چهارم: سید ایمان هاشمی

نفر پنجم: ابوالفضل امینی هرندی

*****

خاطرات برتر در

احسان کوزه ساززاده| موهای سپید و خط های پیشانیش گواهی تجربه از سال ها زندگی را می دهد، حال آنکه لباس سرخ و سفید هلال احمر نیز بر تن کرده است.

خودش می گوید از دوران نوجوانی و با یک تصادف وارد هلال احمر شده است؛ تصادفی که مسیر زندگیش را برای خدمت به مردم و نجات جان انسان ها گسیل داده است.

مرد روزهای سخت و شیرین جنگ و  امدادگری است...

حال که از دوران طلایی زندگیش گذشته است و می گویند بازنشسته شده است هنوز هم یک داوطلب هلال احمری است.

او یک امدادگر داوطلب است مثل گذشته هایش؛ و این روزها را در کنار امدادگران جوان در کمپ اسکان همراه با کاروان نینوا می گذراند؛ مکانی که خاطرات هشت سال دفاع مقدس را از جلوی چشمانش می گذرد.

شلمچه دیار ایستادگی و شهادت...

سیاوش جلیلیان یکی از امدادگران خدوم جمعیت هلال احمر است که ایستادگی و صبر و گذشت را سرلوحه کارش در امداد و نجات قرار داده است و این روزها پر انرژی تر از سال های دور در کسوت خدمت به خلق روزگار می گذراند که خدمت به مردم نصیب هر کس نخواهد شد.

اکنون که با او صحبت می کنیم یکی از مسئولین کمپ همراه با کاروان نینوا است؛ مکانی که برای اسکان زائرین اباعبدالله حسین(ع) در مرزهای شلمچه برپا شده است و روزها، روزهای دلدادگی به کعبه دل های مشتاق، حسین است.

در کنار او ایستاده ایم و با هم کمی صحبت می کنیم از ما وقع امور جاری،از اینکه این جا، در این مکان مقدس انسان احساس می کند به خداوند نزدیک تر است؛ در حین همین صحبت هاییم که ناگهان متوجه حال منقلبش می شوم؛ می گوید که می خواهم برایتان خاطره ای را نقل کنم که با چشم هایم دیده ام:

چند روز قبل بود که با همت بچه ها این کمپ را در نزدیکی در کنار یادمان برپا کرده بودیم. با درخواستی که صورت گرفت هماهنگی های های انجام شده  قرار بر این شد که یک اردوگاه دیگر با ظرفیت 20 چادر در نقطه صفر مرزی ایران و عراق برپا کنیم.

روزهای خدمت به زائرین اباعبداالله به سرعت می گذشت.

اما یکی از روزها روز عجیبی بود؛ روزی که هیچ گاه خاطره آن را از یاد نبرده ام و نخواهم برد.

آن روز پدر مادری با فرزندشان که گریه  امانش را بریده بود نزد ما آمدند. پدر با حالت درماندگی از ما می پرسید: -آقا شما نمی دونین چه موقع مرز باز میشه! ما چند روزی هست اینجاییم! ولی مثل اینکه از سمت عراق  مرز رو بستن!-  وقتی که اوضاع آن ها  را دیدم با بیسمی که داشتم مسئول اردوگاه دوم در صفر مرزی را پیج کردم...

رمزمان یا حسین بود! .پشت بی سیم گفتم: حاجی یاحسین؛ و پاسخ آمد: یا حسین.

پرسیدم: - حاجی نمی دونین کی مرز باز میشه! بالخره شما اونجایین نزدیک ترین به مرز!

پاسخ داد: تازه اونجا بودم، یکی دو ساعت دیگه مرز باز میشه!

خدا رو شکر حامل خبر خوبی برای آن خانواده بودم! خبر را رساندم ولی مثل آنکه حکایت آن خانواده و  بچه شان چیز دیگری بود!

پدر و مادرش هر چی سعی می کردند بچه را آرام کنند مثل اینکه نمی شد یا  قرار نبود که بشود!

 انگار حکمتی در آن نهفته بود!

رفتم جلوتر تا شاید من بتونم واسه اون بچه کاری انجام بدم! خانواده اش بهم گفتن که اون بچه نمیتونه حرف بزنه و مادرزادی لال هست و  برای شفای او ما داریم  سختی های این سفر را به جان می خریم!

نمیدانم چه شد ولی لحظه ای به ذهنم رسید که با بی سیم شاید بتوانم کاری کنم تا آن بچه آرام و قرار گیرد!

دوباره رمز رو پشت بی سیم گفتم : یا حسین. و پاسخ: یا حسین...

ناخواسته  بی سیم را جلوی دهان آن کودک گرفتم و گفتم: عمو جان بگو یا حسین... بچه عکس العملی نشون نداد!

دوباره بی سیم را جلوی دهانش گرفتم و گفتم: عمو جان بگو یا حسین! این دفعه یکم با لکنت و به صورت خیلی نا مفهومی یه جورایی یا حسین رو زمزمه کرد!

یکی دوبار دیگر این کار رو تکرار شد؛ دفعه آخری بی سیم را دست خودش دادم و گفتم: عمو بلند بگو یا حسین!

اون لحظه بود که اتفاقی عجیب رقم خورد که تا به حال به چشم ندیده بودم و همه مان را مات و مبهوت خودش کرد.

بچه با صدای بلند داد زد:

یا حسین...

آن لحظه هر کس دور و برمان بود و صحنه را دید نمی توانست خود را کنترل کند و و نا خواسته این قطرات اشک بود که میهمان گونه ها بود!

به قربان نامتان بروم آقا... نامتان شفا بود...کودکی که لال مادرزاد بود آن جا  لب به سخن  باز کرد و گفت:

 یا حسین...

فردی که مسئول عبور مردم از مرز بود این صحنه را که دید با چشمانی که اشک در آن ها حلقه زده بود و تلاش می کرد که خود را کنترل کند بلتد داد زد و گفت: ـ کاروانی که این بچه باهاشون هست کجاست! همشون بیان جلو! اینا باید اول از همه رد شن! ـ

خاطره را که برایم تعریف می کند دستش را بر روی شانه ایم می گذارد! هنوز هم که هنوز است تعریفش که می کند بدنش سست می شود، مانند اینکه دست خودش نیست!

آری؛ مرز باز شده بود؛ انگار خداوند می خواست چیزی را به آن ها  نشان دهد، همه آن چه که برایم گفته است را در کنار هم می گذارم:

حکمت بسته شدن مرز، آمدن آن کودک، برپایی اردوگاه هلال احمر، رمز یا حسین...

همه چیز دست به دست هم داده است اینجا...

اینجاست که می گویم نزدیکی خداوند را می توان حس کرد.

خود خداوند هم گفته است: نحن اقرب من حبل الورید... ما از شما به شما نزدیک تریم.

ای نزدیک تر از من به من!

*****************

بسمی تعالی

حامد میرشکاری |      خاطره گویی که تبدیل به خاطره شد

یک روز از جمعیت هلال احمر استان سیستان و بلوچستان با بنده تماس گرفته شد و از من خواستند که با یکی از عزیزان شبکه سه سیما که از طرف جمعیت هلال احمر تهران راهی دیار ما شهر زاهدان شده بود همکاری کنم و به عنوان امدادگر حاضر در بمب دوم و اولین امدادگر حاضر در حادثه دلخراش بمب گذاری مسجد جامع زاهدان سال 1389 عملیات امدادی صورت گرفته رو تشریح کنم .ابتدا دو خودرو تهیه و به سمت محل حادثه حرکت کردیم.هنگام رسیدن به محل حادثه از مغازه داران اطراف دعوت کردیم به عنوان اشخاصی که در بمب اول حضور داشتند حادثه رو شرح دهند. بعد از عزیزان مغازه دار بنده شروع به توصیف عملیات کردم که مختصری از عملیات بدین شرح بود: در مراسم حنا بندان پسر عمه حضور داشتم که با وجود صدای زیاد موسیقی در صحنه، ناگهان صدای انفجار مهیبی به گوش رسید فورا با اولین تماس متوجه مکان حادثه شدم و دو گوشی تلفن، همراه داشتم که هر دو اعتباری بود و سریع گوشی پدر رو گرفتم و توسط خودروی شخصی به سرعت به سمت حادثه حرکت نمودم چند نفر از اعضای فامیل که در صحنه حضور داشتند بعد از حرکت بنده به جهت حس کنجکاوی و حس انسان دوستی جهت کمک به سمت محل حادثه حرکت نمودند.هنگام رسیدن به چهارراه منتهی به مسجد جامع برادران نیروی انتظامی چهارراه را با خودروی خود مسدود کرده بودند پس از نزدیک شدن به آنها یکی از برادران دستگاه های امنیتی، که متوجه حضور بنده شد دستور داد راه را برای من باز کنند و به لطف این برادر بزرگوار تونستم با ماشین به نزدیک ترین مکان ممکن به صحنه حادثه خود را برسانم. سریعا پیاده شدم و از میان ازدحام مردم خودم را به درب مسجد که توسط عوامل انتظامی بسته شده بود رساندم پس از معرفی و ارائه کارت شناسایی جمعیت، توانستم خود را به محل انفجار اول برسانم. چند جنازه بر روی زمین افتاده بود، دو جنازه در وسط قرار داشتند که کاملا متلاشی شده و از کمر کاملا جدا شده بودند. به سختی می شد تشخیص داد که چند نفر هستند، بوی دود و خون تمام فضا را پوشانده بود و برادران اورژانس یک مصدوم را بر روی برانکارد گذاشته و در حال خارج شدن بودند. یکی از دیگر عزیزان امدادگر آقای جعفر شهرکی نیز همان موقع کنار من حاضر شد. دو نفر در دو طرف درب مسجد افتاده بودند. به جعفر گفتم نفر سمت چپ راچک کند و خودم به سمت نفر سمت راست رفتم پشت درب، خیل عظیمی از جمعیت در حال نگاه کردن به ما بودند که چه کاری انجام می دهیم ، پس از مشاهده جنازه متوجه اصابت چندین ترکش به بدن این شهید شدم و ترکشی که در سر خورده بود باعث مرگ حقیقی او شده بود. بلند شدم و به طرف جعفر رفتم جعفر با دیدن من گفت حامد تمام کرده و همین طور که داشت بلند می شد انفجار دوم در پشت درب مسجد در کمتر از سه متری ما اتفاق افتاد و  به دلیل اینکه جلوی جلیقه انتحاری رو به درب مسجد بود، مکانی که در سمت راست درب مسجد بر روی سر آن شهید نشسته بودم، به اندازه یک توپ فوتبال باز شده بود و صدا آنقدر زیاد بود که تا چندین روز صدای سوتش در گوشم بود. دود و بوی خون همه جا را فرا گرفته بود، گوشت و خون بسیاری از شهیدان پشت درب، روی ما پرتاب شد فورا دست جعفر را گرفتم، گفتم بیا بریم بیرون کمک کنیم. همین موقع دیدم پیام نارویی هم داخل مسجد ایستاده(یکی دیگر از امدادگران) آمدم بیرون دیدم چه فاجعه ای شده هر جا رو نگاه می کردی جنازه مطهر شهدا و مجروحین بود و تکه های بدن شهدا به چشم می خورد. همیشه برای  شرکت در یک حادثه خود را برای هر صحنه ای آماده  می کردم اما حالا من خود در دل حادثه بودم، خیلی از نیروهای امدادی فرار کردند یکی از دوستان عزیزم از سازمان جوانان بهت زده ایستاده بود و نگاه می کرد و دچار شک شده بود صداش کردم اصلا متوجه نشد سرش داد زدم بیا کمک کن تا از شوک حادثه خارج شود و خدایی نکرده فشار روحی بیشتری به او وارد نشود. گفتم بهترین کار این هست که تریاژ را شروع کنم به هر کدام که می رسیدم سریع چک می کردم و به بچه ها می گفتم به آمبولانس های اورژانس انتقال دهند. روی سر یکی از مصدومین سمت چپ خیابان نشستم، دیدم یکی از دوستان آتش نشانی که سابقه دوستی چندین ساله با من داشت دستم را گرفته و می گوید این خودروی پرایدی که کنارش نشستی را گفته اند داخلش احتمالا بمب هست پاشو هر لحظه ممکن است منفجر شود، دستش را پس زدم و گفتم مگر نمیبینی چند نفر دارند اینجا جان میدهند، فوقش منفجر خواهد شد و فقط یکی به آنها اضافه میشود. در همین حین، یک نفر که داشت گریه می کرد دستم را گرفت و به زور روی سر یک نفر برد و گفت تو رو خدا ببین داداشم زنده هست، وقتی علائم حیاتی اش را چک کردم دیدم ای وای، این جوان هم تمام کرده ولی شهامت اینکه به برادرش بگویم تمام کرده رو در خودم ندیدم، گفتم انشاالله تو بیمارستان برایش یک کاری خواهند کرد. یک مصدوم دیگر رو گفتم انتقال دهند، نزدیک امبولانس که رسید، یک نفر آمد جلوی مردمی که کمک می کردند به امبولانس برسانندش را گرفت، گفت: این بنده خدا تمام کرده بروید یک نفر دیگر را بردارید و آن بندگان خدا مصدوم را گذاشتند بر روی زمین، از شدت عصبانیت می خواستم گلویش رو بجوم، دویدم طرفش گفتم من چکش کردم تو چه کاره ای که اعلام می کنی تمام کرده، در نهایت ناباوری که کاور جمعیت به تن داشت، خودش رو امدادگر معرفی کرد، در حالی که تا آن زمان من او را هیچ وقت در جمعیت هلال احمر زاهدان ندیده بودم. متوجه شدم یک مصدوم دیگر را برده اند در خیابان، تا با یک آمبولانس انتقالش دهند، متوجه شدم یکی از پاهای او قطع شده و خون زیادی از او در حال خارج شدن بود، سریع رفتم در آمبولانس اورژانس و چند تا باند و گاز برداشتم. چند عدد گاز را روی قسمت انتهایی زخمش گذاشتم و سریع تورنیکه را بستم و سریعا به محل اصلی مجروحین روبروی درب مسجد بازگشتم. پس از انتقال مجروحین و اجساد مطهر شهدا یکی از افراد فامیل گفت که حامد پدرت نگرانت هست و فکر کرده توی بمب دوم از بین رفته ای به گوشی ها نگاه کردم دیدم هر سه گوشی از شدت موج انفجار خاموش شده، گوشی را برداشتم و به پدرم زنگ زدم و گفتم حالم خوب است ولی باور نمی کرد. از دو نفر بستگانی که بعد از من از مراسم خارج شده بودند و پشت درب نظاره گر کار ما بودند، یکی شهید شده بود و دیگری که ترکشی به بدنش خورده بود، به خانواده من اطلاع داده بود که من در جریان بمب دوم، حامد را پشت درب دیده ام و مطمئن هستم او نیز ترکش خورده چون فاصله ای با ما نداشت. به اصرار زیاد خانواده رفتم به منزل عمه و متوجه شدم مراسم حنابندان به خاطر خبر شهادت همان فامیل، به هم خورده بود. بعد از پایان شرح عملیات مسجد جامع فیلمبردار از من درخواست کرد که به پایگاه عملیات جاده ای رفته و یک مانور جاده ای را به تصویر بکشیم. به پست جاده ای شماره 1 زاهدان (شهید خدری) رفتیم و با استفاده از یک خودروی شخصی امدادگران حاضر در پست، یک تصادف جاده ای را صحنه سازی کردیم. قرار شد که آمبولانس و ست نجات پست دور میدان ورودی شهر یک دور بزنند و به مکان عملیات فرضی وارد شوند فیلم بردار نیز در خودرویی در پشت این دو خودروی امدادی در حال فیلم برداری بود. زمانی که این سه خودروی دور میدان در حال دور زدن بودند یک تریلی در پشت سر آنها در حال دور زدن بود،در نقطه ای که پیچ زیادی داشت متوجه شدم که بار خودرو از مسیر منحرف شد و بعد از آن اسب خودرو به خارج مسیر کشیده شد و باعث چپ کردن خودروی تریلی شد. من که در کنار پست نظاره گر این حادثه بودم با دست به خودروهای امدادی اشاره کردم که یک بار دیگر میدان را دور بزنند، و از اینجا به بعد وارد یک عملیات نجات واقعی شدیم، سریعا اقدام به آزاد سازی و خروج ایمن راننده از داخل خودرو نمودیم و فیلم بردار توانست از یک صحنه نجات واقعی فیلم برداری کند. بعدا متوجه شدیم محموله این تریلی دام زنده بوده است که به دلیل عدم حمل اصولی و عدم توجه به بستن دام ها، سر پیچ دام ها به یک سمت فشار وارد کرده بودند و این دلیل چرخش بار تریلی و سپس کل تریلی به خارج جاده و چپ کردن خودرو شده بود. به برادران راهنمایی و رانندگی کمک کردیم دامها را از جاده خارج کنند تا جلوی هرگونه اتفاق دیگری گرفته شود. بنده که برای گفتن خاطره بمب مسجد جامع رفته بودم حادثه دیگری در جلوی چشمم اتفاق افتاد که تبدیل به خاطره شد.

 *****************************

 

پروردگارا هر وقت با توام بهترینم هروقت بی توام کمترینم

محسن محمدی     | روز بسیار سخت یک جوان امدادگر در تصادف جاده ای

در روزهای سخت زمستان بودیم آن هم سرمای سوزناک آذربایجان که استخوان آدم را هم به درد می آورد...

در پایگاه امداد جاده ای شهید عسگری شهرستان خوی استان آذربایجان غربی در محور بین المللی خوی- ماکو  ، 4 روز شیفت سخت داشتیم ولی عشق و علاقه ی خدمت رسانی به هموطنان عزیز همیشه تنمان را گرم و دلمان را در مقابل شرایط سخت امیدوار میکرد...

روز دوم شیفت پایگاه بود و هوا سرد و گاه گداری ریز و درشت برف میبارید و از استان برای پایگاه ما نیز اعلام آماده باش کرده بودند ، روال عادی را میگذراندیم چند ساعتی هم گذشت کم کم میخواستیم برای شام تدارکی ببینیم ، مشغول درست کردن قرمه سبزی بودیم و البته آن هم دست پخت امدادگرای پسریکه چندین سال سابقه ی شیفت های امدادی و لحظات سخت آنها را به یک آشپز تمام عیار کرده است ، غذا آماده شد تازه سفره را پهن کرده و وسایل را چیدیم و غذا را تازه در بشقاب هایمان کشیده بودیم و من یک لقمه گرفته بودم و میخواستم بخورم که زنگ تلفن پایگاه به صدا در آمد بلافاصله تیکه را زمین گذاشته و جواب دادم ، گزارش تصادف از نیروهای اورژانس با موقعیت 2 کیلومتری پایگاه ما فاصله داشت ، بلافاصله من : نجاتگر سوم محسن محمدی بهمراه نجاتگر سوم امیر جمالی و یک راننده پرسنل عازم صحنه ی حادثه شدیم

از دور تجمع ماشین ها و افراد معلوم بود که تصادف سفت و سختی رخ داده است نزدیکتر که شدیم پارک کرد و پیاده شدیم ، مورد تصادفی بین یک خوردوی سواری پراید و یک خودروی نیمه سنگین ایسوزو بود و به ارزیابی صحنه را انجام دادیم ، قبل ما یک کد عملیاتی اورژانس حضور داشت که دو نفر  از مصدومین که دسترسی داشتند اعزام کرده بودند ، و یک مصدوم تقریبا خوشحال بر روی زمین بود و دو نفر از سرنشین های جلو خودروی سواری پراید در داخل آن گیر کرده بودند و دسترسی و خروج آنها نمیشد اتفاق بیفتند و باید توسط خودروی نجات رها سازی میشدند از جانبی مصدومیت آنها بسیار وخیم بود و هر لحظه احتمال فوت آنها بود پراید تا نصف آمده بود و ان دو نفر شدیدا مصدوم بودند ما اقدامات اولیه را انجام دادیم کاری نمیشد کرد باید خودروی نجات را در می آوردیم یک گزارش اشتباه باعث اینکار شده بود! با توجه به وخیم بودن اوضاع مصدومان ما دو نفر امدادگر در سر صحنه ی حادثه به کار امدادرسانی ادامه دادیم تا راننده ی پرسنل ما بهمراه یک خودروی از حاضرین در صحنه ی حادثه بلافاصله به پایگاه که در فاصله ی نزدیک 2 کیلومتری بود مثبت شد تا خودروی نجات را بیاورد و ما نیز همچنان مشغول امدادرسانی بودیم و خودروی آمبولانس سر صحنه ی حادثه مانده بود...

در این فاصله مردم عادی که احساساتی شده بودند و هیچ گوشی بدهکار فریادهای من نبود در تلاش نجات افراد آسیب دیده به هر نحوی بودند ولی نتوانستند درهای خودروی آسیب دیده را باز کنند ، حتی گاهی تهدیدها و حرفهایی نثار ما میکردند...

در این بین از همان افراد قلدور و عصبی و پرخاشگر به یکی از مامورین آتش نشانی درگیر شدند و مشتی بهش زد و هلش داد به اونور که خودشان وارد صحنه ی آسی بشند ، هر لحظه دیر رسیدن خودروی نجات می توانست عواقب ناگواری داشته باشد ، بلاخره خودروی نجات ما رسید و ما در آن هیاهوی ملت مشغول امدادرسانی شدیم دور و بر من سیل عظیم مردم بود و هر کدارم برای خود کارشناسی که با داد و فریاد های خود راهی را برای ما نشان میدادند، و من در آن حال فقط تمرکز کرده بودم و در حال بریدن خودرو توسط قیچی هیدرولیک بودم از طرفی در ارزیابی انتهایی امیر یکی از مصدومان نبض بسیار ضعیفی داشت و باید کار امدادرسانی را سرعت میدادیم بلاخره درب های خودروی پراید به همراه سینه ی ماشین که کاملا در قسمت روی مصدوامن بود با کمک کد دوم عملیاتی اورژانس و آتش نشانی باز کردیم و دو نفر از مصدوامان را رها سازی کنیم هر دشان حالشان خیلی وخیم بود اقدامات اولیه را انجام و یکی از مصدومان توسط آمبولانس اورژانس و دیگری با آمبولانس ما به مراکز درمانی اعزام شدند ولی من سر صحنه ی حادثه همچنان بودم چون خودروی نجات ما بهمراه همن مصدوم بر روی زمین همچنان مانده بود ، که در آن لحظات بود که کد عملیاتی اورژانس شهر قره ضیاالدین در سر صحنه حاضر شد و آن مصدوم را نیز اون انتقال داد...

منم دستکش ها لاتکس خود را که همش خون بود را در آوردم و سوار خودروی نجات شدم و به پایگاه خودمون که فاصله ی کمی داشت انتقال دادم

حال وارد ساختمان شده و سر و صورت خود را شستم خیس عرق بودم در آن هوای زمستانی عملیاتی آنچنان سنگین بود که شرایط را اینگونه رقم زده بود...

وارد اتاق شدم در سفره یک صحنه ی جالب دیدم آن هم لقمه ی نخورده و در کنار بشقاب مونده ی من بود...

غذاها را انتقال دادیم به آشپزخانه و بعد گذشت مدت زمانیکه تیم عملیاتی ما مصدوم را انتقال داد و برگشت منتظر ماندیم و بعد برگشت غذا را دوباره گرم کردیم و خوردیم ولی چه خوردنی دیگر از دهن افتاده بود...

آن شب نیز بخوبی گذشت و روزهای سوم و چهارم نیز بدون حادثه گذشت و شیف ما به اتمام رسید

ولی در انتها تجربیات خوبی از این حادثه برای تیم عملیاتی ما حاصل شد امید آن دارم که مورد پسند شما قرار گرفته باشه.

*******************  

سید ایمان هاشمی|

تقدیر

عصر یکی ار روز های فرودین سال 88 بود.من هنوز مات و مبهوت به دیوار زل زده بودم و اتفاقاتی که از صبح افتاده بود رو با خودم مرور می کردم. هنوز تو شوک حرفایی که میشنیدم، شیر سماوری که باز مونده بود و آبی که رو زمین جمع شده بود، حتی غذایی که شبیه همه چیز بود غیر از کوتلت بودم! داشتم فکر می کردم که چرا مامان امروز اینقدر آروم حرف میزد و رفتارهای غیر عادی از خود نشون می داد که صدای زنگ خونه دلهره هامو بیشتر کرد. از چهره ی پریشون خواهر و برادرم می تونستم بفهمم که اتفاق بدی در انتظاره، دل تو دلم نبود، آخه من منتظره جواب سی تی اسکن و جواب دکتر بودم. چیزی که شنیدم رو باور نکردم،

وای خدایا! مگه ممکنه!؟ مادر من،مادر مهربون من تومور مغزی داشت! هزارتا فکرو خیال تو ذهنم بود که با خبر تائید بد خیم بودنش فکرهای نا امید کننده و تلخ هم بهش اضافه شد. بعد از گذارندن ماه ها و طی مراحل درمان حالش هر روز بد و بدتر می شد. روز هایی که خالی از شادی، پر از اضطراب، پر از فکر و خیال هایی بود که فقط با اشک و دعاهای شبانه همراه می شد. آخه خیلی سخته وقتی دکتری آدم رو از زنده موندن مادرت، چراغ خونه ات، گرما بخش کانون خانواده ات نا امید کنه. حتی تصور اینکه یه روزی قراره مادرم کسی که یک عمر زحمتمون رو کشیده برای همیشه ترکمون کنه دیوونمون می کرد چه برسه به این که شمارش معکوس عمرشو نظاره گر باشیم. این اواخر مامان فاطمه ی من فقط روی تخت بدون هوشیاری می خوابید و ما به صدای نفسهاش گوش می دادیم. خدایا چقد سخته که آدم هر روز از کناره عزیزش رد بشه و ذره ذره آب شدنش رو تماشا کنه و نتونه هیچ کمکی بهش بکنه. این فکرا باعث شد یه شب از خدا خواستم تا کمکم کنه تا به همه کمک کنم، چون می دونستم فقط خدمت کردن به هم نوع خودم می تونه این دردمو کم کنه و کمی آرومم کنه.

به پیشنهاد خواهرم با کانون دانشجویی هلال احمر آشنا شدم و تو یکی از اردوهای جهادی کانون که در یه روستای دور افتاده در اشتهارد بود شرکت کردم. در حال رنگ زدن در مسجد بودم که یه مادر پیری که با چوب دستی اش به زحمت راه می رفت با لهجه ی خاص خودش گفت: خدا خیرت بده جوون، خدا مادرتو بیامرزه پسرم، شما رو با این لباس که میبینیم امید میگیریم. یه نگاه به کاور سازمان جوانان که پوشیده بودم کردم و با افتخار و غرور گفتم سلامت باشی مادر وظیفه اس. به خودم گفتم خودشه، هلال احمر جایی که نه تنها برای من بلکه برای همه ی جوون های دیگه این امکان رو فراهم می کنه تا بتونن صادقانه به مردم خدمت کنن. با شرکت تو برنامه های عام المنفعه و فعالیتهای امدادی هلال احمر می تونستم هم دعای خیر مردم رو بدرقه ی راه زندگیم کنم هم می تونستم فشار هایی که از نا توانی در کمک به مادرم روی سینه ام بود رو کم تر کنم.

بعد ها وقتی تونستم به عنوان امدادگر جون مردم رو نجات بدم و تو زلزله ی ورزقان تونستم تصلی خاطری باشم برای اون مردم آواره ، بچه های یتیم به تصمیمی که گرفته بودم ایمان پیدا کردم. مادرم 1سال بعد 14 فروردین 89 چراغ عمرش خاموش شد و مهم ترین عاملی که قلبم رو آروم میکرد همون دعاهای خیر مردم بود. الان سال 1393 هستش و من 6 ساله که با افتخار هلال احمری هستم. تو این سالها تو اکثره برنامه های بشر دوستانه و امدادی هلال احمرهم به عنوان مربی هم به عنوان امدادگر با جون و دل خدمت می کنم و تمام لذت کارم به اینه که یه لبخند قشنگ روی لبای هم نوعانم بنشونم یا دل یه نیازمندی رو شاد کنم تا شاید بهم بگن "خدا خیرت بده جوون، خدا پدر و مادرتو بیامرزه".

 یک خاطره ی تلخ در زندگیم به لطف خدا بعد ها با ده ها خاطره ی شیرین با هلال مهربان کمی فراموش شد. می دونستم این تقدیر من بوده. یاد اون شعر پر معنا افتادم که می گفت: خداوند زحکمت ببند دری، ز رحمت گشاید در دیگری.

هلال احمر تنها جایی بود که این بستر برای خدمت رسانی جوون ها فراهم میکرد و  من هر روز خدا رو شکر می کنم که کمکم کرد تا کمک کنم.

**************

به نام خدا


ابوالفضل امینی هرندی|

در طول 11سال خدمت داوطلبانه و بی مزد و منت درهلال احمر خاطرات تلخ و شیرین زیادی رو تجربه کردم که در اینجا به اختصا ر سه عدد از اونهایی که مستقیما به خودم مربوط میشه و زندگیمو تحت تاثیر خودش قرار داده رو به اختصار بیان میکنم:

وقتی عموی مادرم جلوی چشم همه از دنیا رفت
انگیزه ورودم به هلال احمر:

عموی مادر من در یک مهمانی و جلوی چشم همه سکته قلبی کرد و از دنیا رفت. خوب می دانید که زمان طلایی برای احیای بیمار دچار ایست قلبی بسیار کوتاه است است ولی به دلیل آنکه تخصص کافی و آموزش لازم را در ان زمینه نداشتم  تا آمدن اورژانس این زمان طلایی از دست رفت و ایشان از دنیا رفتند

 این اتفاق باعث شد که من وارد هلال احمر شوم و آموزش های امداد و نجات را به صورت جدی پیگیری کنم تا در موقع نیاز بتوانم با عنایت خداوندجان یک انسان را نجات دهم.
و حتی همین سه ماه پیش یکی از بستگان که البته کهولت سن داشت دچار ایست قلبی شد و من که اینبار هم بالای سر ایشان بودم، تمام تلاشم را برای احیای او کردم ولی ایشان به دلیل کهولت سن زیاد، فوت کرد ولی حالا دیگر وجدان من راحت است که کاری که می توانستم را انجام دادم و دیگر عذاب وجدان ندارم.
 و خاطره دوم من  شیرین ترین خاطره من از فعالیت در هلال احمر مربوط به توفیق زیارت خانه کعبه است که آرزوی قلبی شش هفت ساله من بود.

بعد از زلزله بوشهرکه توسط تیم مداخلات اجتماعی جوانان استان اصفهان به آن مناطق اعزام شده بودیم بعد از حضور نزدیک به یک هفته و امداد رسانی به هموطنان عزیز زازله زده، از طرف عمره دانشجویی با من تماس گرفتند و گفتند که یک نفر به علت اینکه زمان حج عمره با امتحان هایش یکی شده است، انصراف داده و من جایگزین او شده و همه چیز از مجوز خروج از کشورم تا تهییه اقلام سفرم کمتر از ده روزبه لطف خدا به طور معجزه آسایی آماده شد.

عمره دانشجویی، چیزی جز دعای خیر زلزله زدگان بوشهر نبود
ظرف مدت ۱۰ روز عمره دانشجویی قسمت من شد و این مزد کار من در هلال احمر بود و من هر جا رفتم این را گفتم که عمره دانشجویی را چیزی جز دعای خیر زلزله زدگان بوشهر نمی دانم.
در زلزله بوشهر، روستای شنبه از توابع شهر دشتی اعزام شده بودیم، ارتباط نزدیکی با مردم زلزله زده بوشهر برقرار شد به طوری که هنوز که هنوز است با مردم آن منطقه در ارتباط هستم و پیامک می دهند و زنگ می زنند و تشکر می کنند و حتی نامه نوشتند و از ما دعوت کردند که به آنجا برویم.
این ارتباط قوی یعنی اینکه ما به غیر از خدمت رسانی توانستیم دوستان جدیدی پیدا کنیم و حتی این قدر با بچه ها ارتباط عاطفی برقرار کرده بودیم که بعد از ۷ روز که می خواستیم از آن ها جدا شویم و به اصفهان برگردیم، بچه ها به گریه افتاده بودند.
دیوارنوشته هایی که بر دیوار خانه های مناطق زلزله زده می نوشتیم
هر حادثه غیرمترقبه ای مثل زلزله، تلفات و خسارت های مادی خود را دارد، اما بعد از چند روز، آسیب های روانی تازه خودش را نشان می دهد و برای همین "تیم مداخلات اجتماعی" برای کاهش آسیب های روانی و حمایت روانی از بازماندگان در هلال احمر اصفهان شکل گرفت.
او از دیوارنوشته های مناطق زلزله زده این طور می توانم یاد کنم: یکی از کارهای تیم مداخلات اجتماعی، شعارنویسی های روی در و دیوارهای ویران شده مناطق زلزله زده بود که مثلاً بر دیوارهای خانه های مناطق زلزله زده با اسپری جملاتی مثل "آذربایجان می سازیمت"، "بوشهر می سازیمت" یا "همه مردم ایران بسیج شده ایم تا بهتر از قبل بسازیمت" را می نوشتیم که تأثیر زیادی در روحیه بازماندگان داشت.

 

هلال احمر و داوطلب بودن واقعا زیباست...




موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۳/۰۳/۱۹
دبیرخانه مجازی جشنواره هلال جوان...

داوران

سازمان جوانان هلال احمر

هلال جوان

عمومی

نظرات  (۸)

۱۹ خرداد ۹۳ ، ۱۳:۱۶ مصطفی کرمی
انشاالله در آینده بیشتر شاهد متنهای خوب این دوستان باشیم.
به همه دوستان تبریک می گم
پاسخ:
سلام علیکم
حسن اخلاق شما در تبریک به دوستان رقیب ستودنی است...
سپاسگزاریم
مبارک باشه ولی انصافا غیر از خام خلج کدوم داوران تو این رشته تجربه داشتن؟؟
حداقل یه رتبه هم نداشتن اونوقت باید داور باشن؟؟
خلاصه تبریک ولی بیشتر توجه کنید.
پاسخ:
سلام
قاعدتا تمامی بزرگواران سوابق روشنی در کارنامه داشتند و همه در این وبلاگ منتشر شده
موفق باشید.
خدا قوت و دست مریزاد به همه عوامل جشنواره و همچنین تبریک ویژه به تمامی برندگان این جشنواره
در ضمن در جواب این دوستمون که نوشتن کدوم یک از این داوران تو این رشته تجربه داشتن باید بگم که تک تک این عزیزان تجربه کافی برای این کار داشته ان ... تجربه فقط این نیست که تو یه مسابقه شرکت کنی و برنده بشی ... اگر سوابق تک تک افراد را خوانده باشید متوجه میشوید که در تمام زمینه ها و رشته ها تجربه ی کافی و کاملی را دارن
با سلام و تبریک به دوستان 

جالبترین بخش این جشنواره سوابق داوران هست که هیچ ارتباطی با بخش داوری ندارد سوابقی که هیچکدام معیاری نیست بر صلاحیت داروان در آن بخش  و واقعا جای افسوس داره جشنوراه با این هزینه و اینقدر بی دقتی در انتخاب داوران :(
۱۹ خرداد ۹۳ ، ۱۷:۴۲ محمد مهدی اقبالی
بسیار عالی خدا قوت و خسته نباشید به دبیر و عوامل اجرایی
 و تبریک به برگزیدگان

جناب حیدری واقعا  سوال من این ایا مثلا مدیر یک شرکت بودن برای داوری مقاله کافی ست ؟ ایا احتیاج نیست طرف حداقل خودش چند تا مقاله معتبر کار کرده باشد و هزارتا ایا دیگه 
۱۹ خرداد ۹۳ ، ۲۲:۴۶ سلیمه ترکیان
با عرض سلام و خداقوت به همه تلاشگران جشنواره هلال جوان . تبریک ویژه به تمامی دوستانی که همچنان پای ثابت فعالیت های هلال احمر هستند و خواهند بود و یک تبریک ویژه به برگزیدگان عزیز این جشنواره
در ادامه خاطر نشان می کنم که دوستان هیچ وقت به کاغذ و قلم بسنده نکنید چون کاغذ و قلم هستند و نوشته های روی کاغذ و قلم و به ارزش افکاری  هر کدوم از ما دارند نمی رسند .
و به جای نقدهای بی اساس به نقدهای مثبت سوق داده بشیم
بهرحال این جشنواره شروع شد و به اتمام رسید و برندگان انتخاب شدند
بیاییم با دور شدن از حواشی فکرهای سازندمون رو آزاد کنیم
تا ان شاالله برنده واقعی باشیم .
با تشکر

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی